درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را میدید که جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. میخواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنها چیزی نمیگفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و میگفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را میبرم و زبانتان را از گلویتان بیرون میکشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل میکردند و هیچ نمیگفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند.
برچسب هابنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر درویشی که بسیار فقیر بود
این مطلب را نیز بخوانید
آقا خداوکیلی اگر قبر و قیامتی در کار نیست به ما هم بگویید!
نقل شده که در ماه مبارک رمضان یکی از عالمان بزرگ دینی بر مبنای بیماریای …