دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
با شوهرش آمده بود…وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت…
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت، یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود!
یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت….خاطره ی زنی با سری شکسته که هرچه پرسیدم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن…
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست…
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد…
همه چیز عادی به نظر آمد!
و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدنش…!
برچسب هابخيه زدن ترسيده بود دختر دستش را بريده بود ه نديدن عشق بيشتر عادت داريم
این مطلب را نیز بخوانید
به آسمان رود و کار آفتاب کند!
به آسمان رود و کار آفتاب کند فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعی روایت کرده: یکی …