گویند؛صاحب دلى، براى کاری وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از انجام کارهایش پند گوید .
پذیرفت .
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم ها به سوى او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت :
ای مردم !هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخواست . گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخواست .
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و براى رفتن نیز آماده نیستید!!!!
برچسب هاداستان ماندن و رفتن رفتن نيز آماده نيستيد ماندن اطمينان نداريد
این مطلب را نیز بخوانید
همه به کسی نیاز دارن که درکشون کنه
✍️ همه به کسی نیاز دارن که درکشون کنه 🔹 کشاورزی تعدادی بزغاله داشت و …