پدر پیر مرد جوانی در حال مسافرت مریض شد وقتی وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت،پسر او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد راه خود را ادامه می دادند.
مسافر خداشناسی از آنجا عبور می کرد.به محض این که پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به نزد طبیب ببرد و درمانش کند.یکی از رهگذران که او را می دید گفت:این پیرمرد فقیر است و بیمار،مرگش نیز نزدیک است.نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع او ایجاد می کند.حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است.تو برای چه به او کمک می کنی!؟مرد رو به رهگذر گفت:من به او کمک نمی کنم!من به خودم کمک می کنم.خداوند مرا به نیکویی به خلقش دستور داده است.اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم در برابر دادگاه خالق هستی چه جوابی دارم که بگویم.پس من دارم به خودم کمک می کنم.