{شواهدی بر نوشته های پیشین ۴}
{ کمربند حضرت سلیمان ۲}
{ زاغ چون این توصیف را از او شنید :گفت ای میر با تدبیر، این محبت را سبب
چیست؟
برقمه گفت: کمر حضرت سلیمان کجاست؟
زاغ گفت: مرآصف را است.
برقمه گفت: البته تو خبرداری.
زاغ گفت: بر تقدیر خبر داشتن نخواهم گفت.
خواست زاغ را سر بکند.
زاغ گفت: مرا سه روز مهلت بده اگر آوردم مدعای تو ثابت وگرنه هرچه
خواهی بکن.
چون زاغ از دست دیو رهایی یافت ناگاه هدهد [را] ملاقات کرد. دید زاغ را
که بسیار ملول و غمگین می رود.
هدهد گفت: ای زاغ چرا ملولی؟
گفت: برقمه دیو مرا تنگ کرده است و میخواهد کمر را بگیرد و حالا می خواهم که کمر را بگویم [بگیرم] و از چنگ او بجهم.
هدهد گفت: چنین مکن که به لعنت خدا گرفتار گردی
زاغ گفت: اگر نگویم به هلاکت رساند.
آخر الامر دیو را گرفت بر سر کمر برد.
هدهد گفت: هرکس آن کند که در سرشت اوست؛ من نیکی بکنم به نزدیک آصف بن برخیا رفت و گفت ای وزیر رسول خدا، کلنگ زاغ اینک غمازی کرده حقیقت کمر را به برقمۀ دیو گفت و او را بر سر کمر برد. چون حضرت آصف این سخن بشنید از جای جست. به جانب کشمیر راهی شد و به کوه ماران.
اما، چون برقمه بر سر آن چاه که کمر بود رسید و کلنگ زاغ را گفت حالا نشان کمر با من بگوی زاغ ناچار آنجا که کمر بود برد و به منقار خویش اشارت کرد و زمین را بخست. برقمه تفحص می ورزید، دید که سنگی ظاهر می شود. خواست دست دراز کند آن سنگ از جای بردارد، دست او خشک شد، پای او را زمین فروبرد و متحیر بود که آصف ابن برخیا رسیده دید دیو به حال تباه ایستاده، او را هلاک گردید که زاغ خجل و منفعل گشت. گفت: ای ملعون، الله تو را حرام روزی گرداند. از آن زمان است که لقمه زاغ حرام است و از خجلت منقار بر زمین پاک می کند.
بدان که آصف ابن برخیا آن کمر را گرفته به کوه بستان (محتملا طاق بستان) به غاری سپرد. ازین مقدمه یک هزار و دویست و پنجاه سال گذشت تا ظهور محمد رسول الله منعقد گشت. چون تولد رسول ـ علیه السلام – شد تا زمانی که مبعوث گشتند. آورده اند که از اولاد اکوانه سملاخیل نام جنّی بود، شنید که پیغمبر آخر زمان متولد گشته اند به جانب کوه بستان روان شد و کمر را برگرفت و به خدمت پیغمبر می آمد دیوکی را دید که به خوش وقتی تمام می رود و گفت: ای دیو از کجا می آیی؟
گفت: در مکه جوانی خروج کرده است محمد نام، دعوی پیغمبری می کند.
امروز بر در کعبه، بودم ،افلوق که بت اهل قریش بود، اندرون او شدم و گفتم: اقتلوا محمداً. اهل قریش حالا میباید که محمد را کشته باشند. سملاخیل چون این سخن را بشنید او را هلاک کرد به نزدیک رسول خدا بیامد و واقعه را بیان کرد و کمر را به خدمت حضرت رسالت گذراند و حضرت رسول کمر بر میان بستند.
چون کمر بر میان بستند، حضرت حق – سبحانه و تعالی – جبرئیل امین را فرستاد. چون حضرت جبرئیل ،آمدند، کلید بود بر دست ایشان. پیغمبر گفتند: ای برادر این کلید چیست ؟ :گفت یا رسول الله، کلید دنیاست خدای تعالی می گوید که برو بر حبیبم بگوی اگر دنیا را می خواهد این کلید را بر دست بگیرد و جمیع گنجها و زرها که در زمین است به او ارزانی داشتم و نثار او کردم حضرت رسول گفتند: ای اخی، این دنیایی که به من ارزانی فرموده است حساب میگیرد؟
گفت: آری.
پیغمبر گفتند: برادرم سلیمان ـ علیه السلام – دنیا را اختیار کرد، من ترک دنیا کردم و فقر را قبول کردم مرا امتانند که نادیده می گروند و مرا پیغمبر خود می خوانند و می گویند که لا اله الا الله و محمد رسول الله. مرا شرم آید که در غم ایشان نباشم. من شفیع المذنبین خطاب دارم. من شفاعت امّتان عاصی سازم یا به حساب دنیا پردازم؟ و اختیار فقر کردم تا امتان من به این پیره زال دل ندهند و بر حساب عقبا گرفتار نگردند.
الغرض چون کمر نبوت، حضرت رسالت بر میان استحکام دادند، جمیع مشرکان را به راه خدا هدایت می کردند آنهایی که سعید بودند اطاعت می کردند و آنهایی که شقی بودند دل از دنیا برنمی داشتند و خود را کنده دوزخ می کردند و از بت پرستی نمی گشتند چنانچه این آیت کریمه در شأن ایشان نازل شد
《وقودها الناس والحجاره》 (بقره (۲۴)
ای طالب صادق، بدان که آن کمر را به حضرت عباس رسول خدا عنایت نمودند. بعد از وفات ایشان به آل ایشان بود تا چندانی که بر خلیفه ابوسفیان برسید. و مدتی بر خلیفه بود. روزی در کنار دجله بغداد بود و آن کمر در میان داشت و در همان دریا افتاد ماهی دهن باز کرد و آن کمر را با خود کشید. }(کتاب آداب الطریق صفحات ۱۷۴ الی ۱۸۰ اثر بابا حاجی عبدالرحیم تصحیح مهران افشاری)
منبع: کانال سلطان نصیر و عکس هوش مصنوعی ماکروسافت