نشستم بند کفش کتونی سفیدش رو پروانه ای بستم و دوباره پرسیدم آذر شناسنامه ات که همراته؟
همینطور که از بالا نگاهم میکرد خودش رو کشید عقب و از زیپ بغل کیفش دست کرد شناسنامه اش رو نشونم داد و گفت: «پاشو گردنت درد میگیره اینطور نگام میکنی.»
زودتر از ما یه دختر پسر جلوی دفتر بودن که دختره نه کتونی داشت و نه کفشای پاشنه بلندش سفید بودن. آذر گفت: «ببین ماشینشون رو مثلِ مال ما گل زدن هفتا رز قرمز» گفتم: «آذر جان باز شروع کردیا»
چشمش عادت داشت تو خیابونا و آدما و لباسا چرخ بخوره و بگرده دنبال چیزایی که ما داشتیم و بقیه هم دارن.
همیشه غر میزد که چرا تا یه چیزی میخرم همه میرن مثلش رو پیدا میکنن، میخرن و میشن آینه ی دق؟ منم همیشه بهش میگفتم وقتی یه چیزی رو نداری اصلا حواست بهش نیست ولی تا به دستش میاری، چون داریش، چون مال تو شده تو کوچه و خیابون، شباهته به چشم میاد! یه عمره همه ماشین آبی دارن و لباس بنفش میپوشن ولی تا وقتی نداشته باشی به چشمت نمیان که.
داشتم همینطور نگاش میکردم، حواسم نبود دختر پسره زل زدن بهِم. از قیافه شون نفهمیدم دارن تاسف میخورن، یا ترحم میکنن و پیش خودشون میگن چه زوج دوست داشتنی. گفتم آذر بیا برگردیم لج نکن؛ بیا بریم، امروز مرخصی ساعتی رو تمام وقت میکنم بریم بگردیم، بریم کویر کسی حواسش بهمون نباشه، بریم باغ کسی حواسش بهمون نباشه.
اشکاش که می ریخت دل منم می ریخت.
گفتم ببین این خیابونا شبیه من ِ دیوونه نداره ها! دلت تنگ میشه ها…! بعدش دق میکنی دو نفر آدم ببینی، منم دق میکنم نبینمت، دق میکنم پروانه نذارم رو کفشات.
یه نگاهش به من بود، یه نگاهش به ماشین عروس.
گفت: «ماشین اینا مثل ما کیسه هوا نداره؟»
گفتم: «تو که باز شروع کردی! بپر بغلم زود.»
گفت: «لوس نشو …ولی کاش طلاقم میدادی.»
گفتم: «لوس نشدم… یا میذاری بغلت کنم یا چرخ ویلچرت پنچر میشه آذرم».
امیرمهدی زمانی