در ستایش عقل
«حکایت مرد شترسوار و مار»
«بازنوشت حکایتی از جوامع الحکایات»
روزی روزگاری مردی شترسوار در بیابان می گذشت.به محله ای رسید که کاروان ها در آن جا اطراق می کردند.کاروانسرا خالی بود،اما پیدا بود که تازه کاروان گذشته است. بادشعله اجاق را گیرانده وبه خرمن هیزم های گوشه کاروانسرا انداخته بود. مرد چوب کشید و به جان آتش افتاد تا آتش را از خرمن هیزم جدا کند. درست وسط آتش چشمش به مار بزرگی افتاد که گرفتار شده و از هیچ طرف راه فرار ندارد. دل مرد به رحم آمد. با خودش گفت: شاید عمر این فلک زده به سر نیامده است که من سر راهش سبز شده ام خدا را خوش نمی آید همین طور او را به حال خودش بگذارم.
توبره اش را از کول گرفت.آن را به سر چوب بلندی گره زد و داخل آتش برد.
*مارخزید و رفت تو توبره. چوب را از دل آتش بیرون کشید و در آن را باز کرد . به مار روکرد وگفت:
– عمرت به سر نیامده بود. حالا راهت را بکش برو.
مار چرخی زد و خودش را کشید طرف مرد ودور مچ پایش چنبره زد.گفت:
– چرا خلاصم کردی؟
– گفتم درحقت خوبی کرده باشم.
– من هم درحقت خوبی می کنم؟ کمک ات می کنم راحت بشی. حالا وقتشه غزل خداحافظی
را بخوانی.
– آخر این چه رسمیه؟ خوبی کجا رفته!
– حرفی نیست تو در حق من خوبی کردی؟ تا حالا اگر چیزی از رفاقت مار با آدمی زاد
شنیده ای برای من هم بگو! هیچ می دانی تا حالا چند نفر را خاکستر کردم؟
– کار دیگری نداری؟! … حالا بیا واز خیرِ ما یکی بگذر.
– از قدیم گفته اند سزای خوبی بدی است.
– والله ما جور دیگری شنیده ایم. آخرکجا دیده ای جواب کار خوب را با بدی بدهند؟
– همین دیگر!… تو چوب حماقتت را می خوری.
مرد که دید راه فراری نیست گفت:
در مرام ما برای این که حرفت به کرسی بنشیند باید سه تا شاهد بیاوری.
مار گفت: روی حرفت که هستی؟!
مرد گفت : تو شاهد بیاور گردن من از مو باریک تر.
مار دوروبرش را نگاه کرد .گاومیش را دید که داشت می چرید.مار کش آمد و خزید طرف گاومیش و پرسید:
– ترا به خدا حالیِ این آدمی زاد بکن که سزای کارخوب چه چیزی است.
گاومیش گفت:در مرام شما آدم های دوپا این طور است دیگر.شما جواب خوبی را با بدی میدهید.من مال یکی از همین آدم ها بودم. هرسال برایش یک گوساله می آوردم. دم ودستگاه او را پر از روغن وسفره اش را پر از روزی کرده بودم.از دولتیِ سرِ من به نان و نوایی رسیده و آدمِ خودشان شده بودند. اما، روزی که پیر شدم واز کار افتادم مرا به حال خودم نگذاشت.چون چاق و چله شده بودم و به کار دیگری نمیآمدم، رفت ویک قصاب آورد و مرا به او فروخت.
مار گفت: شنیدی حالا؟! این را داشته باش.
مرد شتر سوار گفت:
با حرف یک نفر که نمی شود فتوا داد.
مار دور و بر خود را نگاه کرد. درخت تنومند و پر بروباری را دید. نزدیک درخت
رفتند.مار رو به درخت فیشی کرد و گفت:
ببین با تو هستم! جواب ما را بده! عاقبت خوبی کردن چه چیزی است؟!
درخت گفت: نمی دانم چه بگویم … از این موجود دوپا هرچه بگویی بر می آید. همین که توی این بیابان برهوت به من می رسند و تو سایه ام لم می دهند ، شروع می کنند به نقشه کشیدن. یکی می گوید شاخه های این درخت جان می دهد برای تیر وکمان درست کردن. یکی می گوید از شاخه ها وتنه ام یک دروپیکر درست و حسابی در می آید. آن یکی تبر می کشد به جان من که هیزم این درخت حرف ندارد. خوب حالا چه می گویی؟
مرد شتر سوار پاک نا امید شد.توی فکر رفت. باخودش گفت : از این ستون به این
ستون فرج است. به مارگفت:
– آقا جان حرف تو درست. بیا و یک شاهد دیگر هم پیدا کنیم که خیال من راحت بشود.
روباهی آن دوروبرها داشت آن ها را می پایید و گوش خوابانده بود.
مرد زبان باز نکرده بود که روباه سر او جار زد:
– آخر مرد تو چه طور نمی دانی که مکافات عمل خوبی، بدی است!
مرد شتر سوار رنگ از صورتش پرید. مار چنبره زد وآماده خیز شد.
روباه رو به مرد کرد وگفت:
– بگو ببینم تو چه خوبی در حق این مار زبان بسته کرده ای؟
مرد که دیگر رنگ به صورت نداشت گفت:
– منِ فلک زده آمدم ثواب کنم.این مار وسط آتش گیر کرده بود . دستم بشکند که
او را بیرون آوردم.
– این چه حرفی است؟ می خواهی باور کنم؟ نکند فکر می کنی با دسته کورها طرف
هستی؟ اگر راست می گویی بگو که اورا چه طور از آتش بیرون کشیدی؟
مرد گفت:
– توبره ام را سر این چوب بستم و بردم تو آتش. مار رفت تو توبره بعد کشیدمش
بیرون.
– آخر مرد حسابی این حرف را چه کسی باور می کند. یک چیزی بگو که بگنجد. آخر مار
به این گردن کلفتی تو این توبره کوچک جا می گیرد؟ تا به چشم خودم نبینم حکم
خودم را نمی دهم.
مار که به غیرتش بر خورده بودگفت:
– ناراحت نشو مار از سر رفاقت می گوید.
مرد درتوبره را باز کرد.مار وارد توبره شد.روباه روبه مردکردوگفت:
– مهلت نده.
مرد سر توبره را محکم گرفت و به زمین کوبیدو مار را کشت.
روباه گفت:
– آخر مگر عقل به کله ات نیست.دشمن را اگر دیدی گرفتار شده امانش نده. اگر خلاص
شد دیگر از عهده اش بر نمی آیی!
باقی بقای شما.
نویسنده: محمدرضا بیگی