با نسیمِ خنک صبحگاهی صدای خروس از دور شنیده می شد.
نانوا: چندتا نون می خوای آق مهندس؟
مهندس: یه دونه لطفا.
مهندس با غرور دست در جیبِ شلوار خود کرد و ناگهان انبوهی از اسکناس های هزار تومانی که روی هم تا خورده بودند بیرون آورد ، سپس دسته ی پول را باز کرد ، از وسط آن مبلغ دویست تومان جدا نمود و به نانوا داد.
نانوا: خوش به حالت آق مهندس ، تو با این سنِ کمت واسه خودت شغلی داری اما برادر زاده من دو برابرِ تو سن داره ولی بیکاره.
مهندس پس از خرید نان به سمت سوپر مارکت حرکت کرد.
بقال: سلام مَلیک آقای مهندس.
مهندس: سلام مَلیک ، یه دونه پنیر کوچیک لطفا.
پس از خرید پنیر به سمت محل کار خود روانه شد. در بین راه مهندس از جلوی دو دانش آموز دبیرستانی عبور کرد.
دانش آموز اول با صدای آرام به دوستش گفت: این مردو نگاه ، با این کت و شلوارش عین مهندساست ،شاید مهندس باشه. نگاه کیف سامسونتش!… چقد سنگینه!
داره به زور حملش می کنه می خواد ما نفهمیم. شاید پرش پوله ، صد ملیون ، شایدم بیشتر ،خوش به حاله کسی میشه که کیفشو بزنه. نه؟…
دانش آمواز دوم بدون توجه گفت: آره.
سپس با لبانی خندان گفت: نگاه موهاش ، ژل زده.
مهندس با زیر چشم نگاهی کوتاه به دانش آموزان انداخت. اما با وقار به طوری که کمی به سمت کیفشخم شده بود به راهش ادامه داد. او وارد ساختمانی که در آن کار می کرد شد.
سپس فریاد زد: بچه ها بیایید صبحانه.
پس از خوردن صبحانه کیفِ سامسونت خود را باز کرد و کلنگ ، قلم ، چکش و … که شامل وسایل کارگری می شود را از آن بیرون آورد.
نویسنده: علی_طرهانی_نژاد
امان از ظاهر پسندی