ذوالقرنین قرآن کیست ۲۲
{احادیث ذوالقرنین ۱۲}
{گفتند: اسب ماده ای که نزاییده باشد، پس در 👈لشکر به جستجو پرداخت و تعداد شش هزار اسب مادهٔ باکره پیدا کرد😳 و نیز از بین آن جمعیت دانشمندان، شش هزار مرد انتخاب کرد و به هر یک نفر اسبی داد و برای خضر علیه السلام هزار اسب سوار را مهیا کرد _که او را در پیشاپیش آن ها قرار داد _و فرمان داد تا وارد ظلمات (تاریکی ها) شوند و خود ذوالقرنین هم به همراه چهار هزار نفر حرکت کرد و به سپاه خود گفت: تا مدت دوازده سال در کنار پادگان خواهید ماند، پس اگر تا آن زمان بازگشتم که هیچ وگرنه به دیار خود باز گردید و هر کجا مایل بودید، بروید.
خضر علیه السلام اظهار نمود: ای پادشاه! اگر ما در تاریکی حرکت کنیم یک دیگر را نمی بینیم، اگر گم شدیم، در تاریکی چه کنیم ?
به همین خاطر ذوالقرنین به او مهره هایی سرخ رنگ داد _که در مواقع لزوم در اثر برخورد به زمین و ایجاد انفجار تولید نور و صدا می کرد _ و گفت: هرگاه هم دیگر را گم کردید یکی از این مهره ها را بر زمین پرتاب کن تا نورافشانی کند و صدایی از آن بلند می شود و افراد گم شده به دنبال نور و صدای آن می آیند و هم دیگر را پیدا می کنید.
پس خضر علیه السلام آن ها را گرفت و در آن تاریکی حرکت کرد _و برنامه چنین بود که هرگاه خضر علیه السلام به راه ادامه می داد، ذوالقرنین فرود می آمد و استراحت می کرد _ ولی خضر به راه خود ادامه داد تا در آن تاریکی به یک وادی رسید و به همراهانش گفت: شما همین جا بمانید و هیچ کسی از جای خود حرکت نکند و خودش به تنهایی از اسب پیاده شد و به راه افتاد و برای دیدن جلو ی خود مهره ای از آن مهره ها را به زمین می زد و در اثر نورافشانی آن مهره، به جلو می رفت که ناگهان چشمه ای را دید که آب آن سفیدتر از شیر و نورانی تر از یاقوت و شیرین تر از عسل بود، مقداری از آب آن را آشامید و سپس لباس های خود را در آورد و بدن خود را در آن چشمه شستشو داد. سپس لباس خود را پوشید و آنگاه یک مهرهٔ دیگر را پرتاب کرد تا یارانش او را بیابند و سپس در نور آن به راه افتاد تا به یارانش رسید و سوار بر اسب گردید و آنان را بر ادامهٔ راه فرمان داد.
پس از آن ذوالقرنین با همراهیانش به آن وادی رسیدند، ولی راه گم کردند و چهل شبانه روز در تاریکی سرگردان گشتند، سپس به وسیله نوری _که نه نور ماه و نه نور خورشید بود_ حرکت کرد و از آن تاریکی خارج گشتند و به زمینی شن زار و سرخ رنگی رسیدند که سنگ ریزه های آن مروارید بود و بعد از آن به قصری رسیدند که طول آن یک فرسخ بود، پس او و لشکریانش به درب قصر آمدند و ایستادند و ذوالقرنین خودش به تنهایی به درون قصر رفت، ناگهان پرنده ای بزرگ و تکّهٔ آهنی عظیم را مشاهده کرد که دو طرف آن بر دو طرف قصر قرار داشت و پرندهٔ سیاهی همچون خُطّاف (شب پره، شب کور) در وسط آن همانند قلابی، بین زمین و آسمان آویزان شده بود، هنگامی که آن پرنده صدای خشخش ورود ذوالقرنین را شنید، گفت: این کیست ?
او گفت: من ذوالقرنین هستم، پرنده گفت: ای ذوالقرنین ! آیا آن چه در پیش سر گذراندی تو را کفایت نمی کرد تا به قصر من آمدی و وارد این جا شدی ?
پس ذوالقرنین سخت به وحشت افتاد، پرنده گفت: ای ذوالقرنین! آیا آن چه در پیش سر گذراندی تو را کفایت نمی کرد تا به قصر من آمدی و وارد این جا شدی ?
پس ذوالقرنین سخت به وحشت افتاد، پرنده گفت: ای ذوالقرنین! نترس و به سؤالات من پاسخ بده، ذوالقرنین گفت: هر چه می خواهی سؤال کن.
پرنده پرسید : آیا در روی زمین خانه های گچی و آجری زیاد ساخته شده است?
پاسخ داد: بلی، پرنده (در این لحظه) پر و بالی زد و یک سوم بدنش به آهن تبدیل گشت و ذوالقرنین سخت از آن وحشت کرد و ترسید.
پرنده گفت : نترس و پاسخ (سؤال) مرا بده، آیا استفاده از ساز و ضرب موسیقی رایج شده است ?
ذوالقرنین پاسخ داد : بلی، پرنده (بار دیگر) تکانی به خود داد و دوسوم دیگر از بدنش به آهن تبدیل شد و ذوالقرنین سخت به وحشت افتاد و پرنده به او گفت: نترس و به سؤالات من پاسخ بده، گفت: هر چه می خواهی سؤال کن.
پرنده پرسید: آیا مردم در روی زمین شهادت دروغ و ناحق می دهند ?
ذوالقرنین پاسخ داد: بلی.
در این وقت، پرنده حرکت دیگری کرد و تمامی وجودش به آهن تبدیل گشت و تمام دیوارهای قصر را در بر گرفت و ذوالقرنین سراسر وجودش را وحشت سختی فرا گرفت، باز هم پرنده گفت: نترس و مرا (نسبت به سؤالی که می کنم) خبر بده.
ذوالقرنین گفت: سؤال خود را مطرح کن.
پرنده گفت : آیا مردم شهادت «لااله الّا اللّه » را ترک کرده اند?
ذوالقرنین گفت: خیر، در این هنگام یک سوم بدن پرنده، به همان حالت اول بازگشت، و گفت نترس و مرا آگاه نما، گفت: هر چه می خواهی سؤال کن. }
ادامه دارد ….