من حافظه خوب برای حفظ کردن اسم ها ندارم، به همین خاطر همون روزی که اومدم برای هر کدوم از همکارام اسم گذاشتم و اسم اون مرموز بود.چون واقعا مرموز بود،انگار خیلی چیز ها رو میدونست و نمیگفت، موهای بلند مجعد که هیچوقت نمیبستشون، عینک معمولی که انگار از سال ها پیش تغییرش نداده، شلوار گشاد پلیسه دار و پیرهنی که احتمالا ۲-۳ سایز از بدن نحیفش بزرگتر بود.با کسی حرف نمیزد، راجع به چیزی نمیپرسید، فقط سرش توی کتاب بود، روز اول که با او صحبت کردم گفتم که تازه استخدام شدم و میخواهم که از تون یاد بگیرم، از کجا مینویسید؟چه مینویسید؟ سبک نوشتنان چیست؟ اینکه روی میز کارتان کامپیوتر ندارید یعنی از لپ تاپ استفاده میکنید؟ و در جواب تمام حرف ها و سوال هایم گفت؛ کتاب میخوانم! فقط همین. نه بیشتر، نه کمتر.ترجیح دادم که دیگر نزدیکش نشوم، راستش برای اینکار نیاز به آدم افسرده نداشتم، به شور و هیجان نیاز داشتم، به یک محرک که لااقل وقتی از این کار سنگین خسته میشوم با صحبت کردن با او کمی به وجد بیایم.
امروز بعد از تقریبا دو هفته، روی میز کار نشسته بودم و به شدت در حال تایپ بودم که دیدم مرموز به میزم نزدیک میشود، به او لبخند زدم، یک لیوان شیشه ای که پر از قهوه که از رنگش میشد متوجه شد که بسیار غلیظ است بدست داشت، نگاهم کرد و گفت اگه میخوری واست بیارم، از او تشکر کردم و گفتم که مدت هاست قهوه را ترک کرده ام ، کنارم نشست ، با لبخند گفت چطور؟ _راستش کمی باورش سخت بود که مرموز با من صحبت میکند_ صدایم را صاف کردم با اعتماد بنفس گفتم: من هر چیزی رو یک بار که نه، چندین بار تکرار میکنم، قهوه، یک ورزش خاص، کافه گردی، سرعت زیاد وکوتاه کردن موها، دور انداختن لباس های دوست داشتنی و ..و.. اما خب بعد ترکش میکنم، که اگه از چیزی مجبور بودم دل بکنم واسم سخت نباشه.از قهوه اش کمی خورد و گفت جالبه. دل را به دریا زدم و از او پرسیدم “چرا اینقدر مرموز و قدیمی به نظر میرسید” لبخندی مرموز تر از شخصیتش زد و گفت ” تو هنوز خیلی چیز های دو تایی رو تجربه نکردی، اون موقع میفهمی که مویی که اون نوازش کرده، لباسی که دست اون بهش خورده، عینکی که اون تمیز میکرده، کتابی که اون خونده ، حتی بی علاقگی ش به دنیای مدرن چیزایی ن که بعد از دل کندن اجباری ازش باید نگه داری که دلت از زندگی کنده نشه” بهش گفتم اینجوری که شما از الانتون کنده شدید” ، گفت “مهم نیست، ترجیح میدم تو زمانی باشم که اون بود ، اینطوری واسه قلبم بهتره” گفتم چطور شد اومدین و با من صحبت کردین؟ بلند شد و قهوه شو سر کشید و گفت ” چون دیدم کتاب میخونی، آدمایی که کتاب میخونن یه دردی دارن که واسه درمونش به کتاب پناه میبرن”
مهتاب خلیفپور