{ کرم مغان ۳}
{بدین ترتیب قدرت و شوکت و ثروت هفتواد افزونی می یافت. تا اینکه اردشیر آگاه شد و بدانسو لشگر کشید، اما بر اثر کمی آذوقه و قدرت هفتواد و کمین کردن سپاه او شکست خورد. در غیاب او در جهرم شخصی به نام مهرک که شکست اردشیر را شنیده بود، برپا خاست، جهرم را گرفت، به استخر آمد آن شهر را هم گرفت و تمام اموال اردشیر را به تاراج برد. بدبختی از دو سر بر اردشیر وارد شده بود؛ هم پایتخت و اموالش غارت شده بود؛ هم بسیاری از لشگریانش در جنگ کرمان از بین رفته بودند. شب که رسید همه بزرگان را خواست
تا با آنان به مشورت پردازد. در حین صرف غذا در حالی که چند بره بریان بر سفره بود ناگهان تیری بیامد و در بره بریان که جلوی اردشیر بود فرو رفت. تیر را کشیدند بر آن به زبان پهلوی نوشته شده بود: اردشیر می توانست این تیر در قلب تو قرار گیرد و کارت را بسازد؟ اکنون بیدار شو نباید و نشاید کرم را از میان برداری!
اردشیر که در دو فرسنگی دژ اردو زده بود برایش شگفت بود که چگونه ممکن است از بالای دژ چنان تیری افکنده باشند. از این رو دیگر صلاح ندانست آنجا بماند. سپاهیان اندکی که داشت برداشت و به سوی استخر عقب نشینی کرد! سپاهیان هفتواد که از دور کشیک می کشیدند. به تعقیب آنها پرداختند. بسیاری از ایشان را کشتند و بسیاری به هر سو گریختند. اردشیر تنها مانده در کوه و صحرا می دوید، تا به شهری رسید. جلوتر رفت خانه ای دید که دو جوان بر در آن ایستاده اند، از آنها خواست تا به او جایی دهند تا بیاساید. آنان از او پرسیدند: چرا آشفته ای؟
اردشیر گفت: اردشیر از کرم و هفتواد شکست خورد و گریخت، او رفت و من عقب ماندم! جوانان او را به خانه بردند و غذا آوردند و زبان به تسلی گشودند:
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز
نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد زان تخت شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کز او بد دل شهریاران به درد
سکندر که آمد بر این روزگار
بکشت آنکه بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان بجز نام زشت
نماند و نیابند خرم بهشت
نماند همین نیز بر هفتواد
بپیچید به فرجام این بدنژاد
اردشیر آن سخنان را به فال نیک گرفت و چون اطمینان یافت و امیدوار شد خود را معرفی کرد و پرسید: به نظر شما چگونه می توانم کرم و هفتواد را از میان بردارم؟ آن جوان گفت: اگر به عدل نپردازی هرگز بر کرم و هفتواد پیروز نگردی؛ زیرا آنان بر تیغ کوه جای دارند که شهر در جلوی آن است و دریا پس آن!
آن کرم از 👈تخم اهریمن و خود 👈دیوی است مهیب!
تو می توانی بر آنها پیروز شوی. اردشیر از آنها خواست یاریش دهند تا بر دشمن ظفر یابد. آنان هم پذیرفتند و با دیگر جوانان شهر به همراه اردشیر به سوی خره اردشیر روانه شدند. اردشیر از مردم برای جنگ یاری جست. او با پرداخت پول سپاهیانی گرد آورد و به جهرم حمله کرد. در این حمله مهرک را کشت و خاندانش را برانداخت تنها دختری از او ماند که هر چه گشتند نیافتند.
تدبیر و پیروزی
اردشیر توانست ۱۲ هزار سپاه گرد آورد و به سوی کرمان حرکت کند. وقتی نزدیک کوه کرمان رسیدند، به سردارش شهرگیر سفارش کرد از هر سو سپاه را تحت نظر قرار دهد تا هفتواد ناگهان حمله نکند و خود در پی انجام نقشه خویش بر آمد. ابتدا دستور داد تا صندوقی را پر از سرب نمودند و در آن را محکم بستند؛ سپس صندوق های دیگر را پر از گوهر و زر و سیم و پارچه های ابریشمی کرد و آنها را بر پنج خر بار کردند و خود با هفت تن دیگر از جمله آن دو جوان روستایی که راهنماییش کرده بودند، در لباس خرچکیان به طرف دژ حرکت کرد و به شهرگیر سفارش کرد که من به شیوه جدم اسفندیار، داخل دژ می شوم، هر گاه شعله آتش دیدید حمله کنید. بدین ترتیب خود را به دروازه دژ رساند و خود را بازرگانی خراسانی معرفی کرد که کالاهایی آورده است که بفروشد و قسمتی از آن را نذر کرده است و بر آن است تا کرم را زیارت کند و به او خدمت نماید. دروازه بان در را گشود و اردشیر سر صندوق جواهر را گشود و به پرستندگان و خدمتکاران کرم بخشید؛ سفره گسترد و در آن طعام و شراب نهاد. یکی از پرستندگان گفت: من باید بروم به کرم غذا دهم. اردشیر فرصت را غنیمت شمرد و گفت: من نذر کرده ام که سه روز به خدمت بپردازم و سپس با شراب بسیار آنها را سرگرم کرد و خود را به کرم رساند و صندوق سرب را گشود و به جای غذا سرب داغ در دهان کرم ریخت. کرم ناتوان شد و مرد. اردشیر هم با دیگر جوانان همراه، شمشیر کشیده همه آن خدمتکاران کرم را کشتند آنگاه از بام در آتشی برافروخت که سپاه او دید. }
ادامه دارد …
منبع:eitaa.com/soltannasir