کسی چه می داند من که یکی از پزشکان متخصص این شهر را در دامان پر از مهرم پرورش دادم، اکنون در گوشه و کنار همین شهر گدایی می کنم به طوری که گاهی چنان مورد بی مهری قرار می گیرم که …
زن ۴۸ ساله در حالی که اشک های سوزان بر چهره چروکیده اش خودنمایی می کرد دستانش را رو به آسمان گرفت و با بیان این که خدایا دخترم را برای نجات جان بندگانت خوشبخت کن! به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: در خانواده ای فقیر و بیبضاعت متولد شدم و با سختی روزگار می گذراندم. وارد سن ۱۸ سالگی که شدم «ابراهیم» به خواستگاری ام آمد. او پسر عمه ام بود و مدت زیادی از طلاق دادن همسرش نمی گذشت. پدرم به دلیل علاقه شدیدی که به خواهرش داشت به زور مرا پای سفره عقد نشاند. من هم که هیچ اختیاری از خودم نداشتم لباس سفید عروسی را پوشیدم و پا به خانه ابراهیم گذاشتم.
یک سال بعد وقتی دختر زیبایم متولد شد روح مرده من نیز دوباره جان گرفت اما رفتار ابراهیم با من آن قدر خشن بود که به سختی می توانستم تحمل کنم وقتی موضوع رفتارهای نامناسب همسرم را با پدرم در میان گذاشتم فریاد کشید «با لباس سفید به خانه بخت رفتی با کفن باید از آن جا خارج شوی» سرم را پایین انداختم و دیگر هیچ گاه از مشکلاتم با خانواده ام سخنی نگفتم، تا این که روزی ابراهیم با بی حیایی مقابلم ایستاد و گفت: قصد ازدواج مجدد دارد! شنیدن این حرف از زبان همسرم روح و روانم را به هم ریخت، پدرم وقتی در جریان ماجرا قرار گرفت حرفش را تکرار کرد و گفت اگر طلاق بگیری هیچ جایگاهی در منزل من نخواهی داشت!
در نهایت ابراهیم با زن دیگری ازدواج کرد و من هم از او طلاق گرفتم و با کارگری در خانه های مردم هزینه های زندگی و مخارج تحصیل دخترم را تامین می کردم دوست داشتم او هیچ کمبودی در زندگی نداشته باشد گاهی شب ها تا صبح گرسنه می ماندم اما بهترین غذا را برای دخترم فراهم می کردم زیباترین کیف و کفش و لوازم مدرسه را برایش میخریدم تا نزد همکلاسیهایش سرافکنده نشود. خلاصه روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که دخترم در کنکور سراسری و در رشته پزشکی پذیرفته شد.
نمی دانید آن روز چه احساسی داشتم انگار همه دنیا مال من بود وقتی چهره زیبای دخترم را در لباس سپید پزشکی مجسم می کردم گویی عروس آسمان ها را به آغوش می کشیدم غرور سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به خودم می بالیدم تا این که دخترم لوازمش را جمع کرد و برای ادامه تحصیل به شهر دیگری رفت اما با گذشت چندین ماه دیگر ارتباطش با من کمتر شد حتی وقتی برای تعطیلات به مشهد می آمد نزد پدر و نامادری اش می رفت، روزی که فهمیدم دخترم ازدواج کرده و مرا به مجلس عقدکنانش دعوت نکرده است خیلی دلم شکست اما گلایه ای از او نداشتم چرا که خجالت می کشید مرا با این سرو وضع آشفته به خانواده همسرش نشان بدهد به همین دلیل او پدر و نامادری اش را به آن ها معرفی کرده بود. آن روزها سخت ترین دوران زندگی ام بود ولی گاهی به طور پنهانی به محل زندگی همسر سابقم می رفتم و از دور خوشبختی دختر و دامادم را نظاره می کردم. شاید دخترم نمی خواست به همسرش بگوید که مادرش کارگر خانه های مردم است و …
با این وجود من دلم را در کنار حرم امام رضا (ع) آرام می کنم و برای خوشبختی دخترم دست به دعا برمی دارم چرا که دیگر به علت بیماری توان کار کردن ندارم و مجبور به گدایی شده ام اما دخترم را هرگز فراموش نمی کنم …
منبع: رکنا