ذوالقرنین قرآن کیست ? ۲۳
{احادیث ذوالقرنین ۱۳}
{پرنده سؤال کرد: آیا مردم نمازهای واجب را ترک کرده اند?
ذوالقرنین پاسخ داد: خیر، پس یک سوم دیگر بدن پرنده به حالت اول بازگشت و گفت: نترس و جواب مرا بده، ذوالقرنین گفت: سؤال کن.
پرنده پرسید: آیا مردم غسل جنابت را ترک کرده اند?
ذوالقرنین پاسخ داد: نه، در این موقع تمام بدن پرنده به صورت اول درآمد و به وسیله پله هایی که آماده بود، آن پرنده به بالاترین قسمت قصر بالا رفت و به ذوالقرنین گفت: از این پله هابالا بیا.
ذوالقرنین در حالتی که بسیار وحشت کرده بود و می ترسید و نمی دانست که چه بر سرش خواهد آید، از پله ها بالا رفت، هنگامی که به بالای بام قصر رسید در آن جا سطح بسیار وسیع و گسترده ای را دید که تا چشم کار می کرد ادامه داشت، ناگهان مرد جوان سفیدرویی را دید که صورتی درخشان و لباسی سفید داشت _گویا که مرد و یا شبیه مردی بود _که رو به سوی آسمان کرده و به آن نگاه می کند و دست بر دهان نهاده بود، با شنیدن صدای خشخش حرکت ذوالقرنین، به او گفت: تو کیستی? و چگونه توانسته ای به این جا بیایی?
پاسخ داد: من ذوالقرنین هستم، گفت: ای ذوالقرنین ! آیا آن چه را پشت نهاده ای تو را کفایت نکرده است که به این جا آمده ای?!
ذوالقرنین گفت: به من بگو: چرا دست خود را بر دهانت نهاده ای ?
پاسخ داد: ای ذوالقرنین! من صاحب صور (اسرافیل) هستم و ساعت قیامت نزدیک است و من منتظر هستم که به من دستور دمیدن در صور داده شود و در آن بدمم، سپس دست خود را زد و سنگی را برداشت و آن را به ذوالقرنین داد _که گویا قطعه سنگ و یا شبیه سنگ بود _و گفت : ای ذوالقرنین! آن را بگیر و بدان که گرسنگی و سیری تو به این سنگ بستگی دارد، اکنون (از این جا) باز گرد.
ذوالقرنین به همراه آن سنگ از آن جا بازگشت و آن سنگ را به نزد اصحاب خود آورد و با آنان دربارهٔ آن پرنده و آن مرد صاحب صور (اسرافیل) سخن گفت، سپس به آنان گفت: آن مرد این سنگ را به من داد و گفت: سیری و گرسنگی تو به این سنگ بستگی دارد، اکنون هر کدام از شما می توانید راز این سنگ را برای من بیان کنید، سپس آن سنگ را در یکی از دو کفّه ترازویی قرار داد و کفّهٔ دیگر سنگی دیگر را گذارد، ولی آن سنگ بقدری سنگین بود که حتّی با گذاشتن هزار سنگ در کفّهٔ دیگر، ترازو متعادل نشد و آن سنگ سنگین تر از آن ها بود.
پس اصحاب او گفتند: ای پادشاه! ما نمی دانیم این چگونه سنگی است، ولی خضر علیه السلام اظهار داشت: ای پادشاه ! از افرادی سؤال می کنی، دانشی نسبت به این سنگ ندارند اما من ماجرای این سنگ را می دانم.
ذوالقرنین گفت: ما را نسبت به آن باخبر گردان و توضیح بده، پس خضر علیه السلام در حضور آنان ترازو را قرار داد و آن سنگ را در یک کفّه نهاد و سنگ دیگری را در کفّهٔ دیگر آن ترازو گذارد و سپس یک مشتری خاک بر آن سنگ مخصوص ریخت، که ترازو متعادل شد.
و اصحاب ذوالقرنین همگی از این جریان شگفت زده شده و در برابر خداوند متعال سجده کردند و اظهار داشتند: ای پادشاه! این چه امر عجیبی است، ما هزار سنگ در برابر آن قرار دادیم و ترازو، میزان و معتدل نشد، اما چون خضر یک مشت خاک بر آن سنگ افزود، ترازو متعادل گشت، ماجرای این سنگ چیست?
ذوالقرنین گفت: ای خضر ! ماجرای این سنگ را برای ما بیان کن.
خضر علیه السلام گفت: ای پادشاه ! امر و فرمان خداوند دربارهٔ بندگانش نافذ است و او بر آنان تسلّط کامل دارد و او دانشمندی را به وسیله دانشمندی دیگر و نادانی را به وسیله نادانی دیگر و دانشمندی را به وسیله نادان و نیز نادانی را به وسیله دانشمند، آزمایش می کند و اکنون مرا به وسیله تو و نیز تو را به وسیله من مورد آزمایش قرار داده است.
ذوالقرنین گفت: ای خضر ! خداوند تو را رحمت کند، تو می گویی: خداوند با اعلم قرار دادن تو بر من و با مسلّط گرداندن من بر تو، ما را به وسیلهٔ یک دیگر آزمایش نموده است! اکنون مرا از موضوع و جریان این سنگ با خبر کن.
پس خضر علیه السلام گفت: موضوع این سنگ مثلی است که صاحب صور (اسرافیل) به وسیلهٔ آن خواسته است تو را متوجّه کند که مثال بنی آدم همانند این سنگ است که سنگینی آن بر هزار سنگ غلبه خواهد داشت، اما هنگامی که مشتی خاک بر آن ریخته شد، سیر گشت و مانند سنگ های دیگر قرار گرفت، مثال تو هم همین طور است که خداوند حکومت و سلطنت بسیاری را به تو عطا نموده است، اما راضی نشدی تا این که در جستجوی امری بر آمدی که قبل از تو هیچ کسی آن را طلب نکرده بود و تو به جایی قدم نهادی که پیش از تو هیچ کسی قدم ننهاده بود، بنی آدم نیز چنین هستند، سیر نمی شوند تا موقعی که خاک گور را روی او بریزند. }
ادامه دارد ….