🔸از شخصی پرسیدند: روزها و شب هایت چگونه می گذرد؟ با ناراحتی جواب داد: 🔺چه بگویم! امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه ی سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم..! 🔸گفت: خداوند روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری …
ادامه مطلب »قیامت و ایرانیان
خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاههای عظیم انداخته و بر سر هر چاهی نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاه ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده اند؟ گفت: میدانند که …
ادامه مطلب »وابستگی یا دلبستگی
چه زیبا میگوید نلسون ماندلا….. ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ؛ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ… ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﯿﺰی ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﻢ …
ادامه مطلب »حضرت داود و جوانمرگی پسر
روزی حضرت داوود از یک آبادی میگذشت. پیرزنی را دید بر سر قبری زجه زنان. نالان و گریان. پرسید: مادر چرا گریه می کنی؟ پیرزن گفت: فرزندم در این سن کم از دنیا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر کرد؟ پیرزن جواب داد:۳۵۰ سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش. …
ادامه مطلب »این حکایت امروز ما هم هست
برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد… دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم …
ادامه مطلب »جوجه؟
جوجه در زمستان از شدت سرما از حال رفته بود. یک گاو درحال عبور رید روی جوجه، از گرمای تاپاله گاو جوجه زنده شد، سرش را از تو گوه بیرون آورد و شروع کرد به جیک جیک کردن. یک گربه صدای جوجه را شنید او را از توى گوه بیرون …
ادامه مطلب »نام اعظم خدا
❣️مردی از دیوانه ای پرسید : نام اعظم خدا را میدانی ؟ دیوانه گفت نام اعظم خدا ” نان ” است، اما این را جایی نمی توان گفت…!! مرد گفت : نادان شَرم کن ، چگونه نام اعظم خدا نان است؟؟ دیوانه گفت: در قحطی نیشابور، چهل شبانه روز میگشتم، …
ادامه مطلب »خدای هرکس را شناختم
✍️⭕️ تلنگر به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام! گفت: بدون غذا؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: بدون نماز؟! و این گونه خدای هرکس را شناختم.. مصطفی چمران
ادامه مطلب »لبخند و گریه؟
👤 پیری برای جمعی سخن میراند، 🔹لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. 🔹بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند…. 🔹او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. 👤او لبخندی …
ادامه مطلب »مرد روستایی و سکه های طلا
🔸در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در یک جاده اصلى قرار داد سپس در گوشه اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. 🔸 برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه …
ادامه مطلب »