علی

کدا خدا گفت؟

کدخدای ده گفت: اگر با برادرت در افتادی و می خواهی او را بکشی، اول بنشین و چپقت را چاق کن. چپق اول که تمام شد، متوجه می شوی که روی هم رفته برای خطای انجام شده مجازات سنگینی است و خود را راضی می کنی که تنها با چوب …

ادامه مطلب »

گریه مادر و خدا(+عالی)

مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست… فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟ مادر …

ادامه مطلب »

زن غرغرو…

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و …

ادامه مطلب »

زندگی یعنی؟

از خیاطی پرسیدند: زندگی یعنی چه ؟ گفت : دوختن پارگی های روح با نخ توبه !!!! از باغبانی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها، زیر نور ایمان !!!!! ‌ از باستان شناسی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : کاویدن جانها …

ادامه مطلب »

دکتر و خواستگاری؟

دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه …

ادامه مطلب »

انوشیروان؟؟

هنگامی که انوشیروان خواست ایوان کاخ مدائن را بسازد دستور داد زمینهای اطراف آن را خریداری کنند, زمینهای اطراف از صاحبانش خریداری شد مگر پیرزنی که امتناع ورزید و گفت : من همسایگی شاهنشاه انوشیروان را به تمام عالم نمیفروشم . انوشیروان سخن او را پسندید و گفت : خانه …

ادامه مطلب »

دعا؟؟

ازبزرگى پرسیدند : اینهمه دعا کردی،چه بدست آوردی؟ گفت:هیچ اما:بعضی چیزهارو از دست دادم مثل: خشم،نگرانی،اضطراب‌،افسردگی ترس ازپیری ومرگ گاهی با از دست دادن هاخیال آسوده تری داریم

ادامه مطلب »

یاد پدر افتادم..

یاد پدر افتادم که میگفت : ” نه با کسی بحث کن. نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. …

ادامه مطلب »