سرباز:میشه برم دوستمو ک زخمی شده نجات بدم؟؟ فرمانده:ارزش نداره تا بری اون مرده.. ولی سرباز رفت و با جنازه ی دوستش برگشت. فرمانده:دیدی گفتم ارزش نداره. سرباز:چرا داشت،وقتی رسیدم بالای سرش گفت:میدونستم ک میای رفیق.
ادامه مطلب »داستان چوپان راستگو؟
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. …
ادامه مطلب »دو فنجــان ریختــم؟
یک داستــان شش کلمـه ای از آلیستــر دانیـل به نــام انـدوه کـه بهتریـن داستـــان خیـلی کوتــاه جهــان شده است : … هیـچ حواسـم نبــود دو فنجــان ریختــم …!
ادامه مطلب »بگو ان شاءا…
روزی همسر ملا از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.. همسرش گفت: بگو ان شاءا… او گفت: ان شاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی. از …
ادامه مطلب »مردم چهار دسته اند:
حکیمی به شاگردان خود چنین پند میداد: عزیزان من! مردم چهار دسته اند: یک دسته از آنها دانا هستند و می دانند که دانا هستند، از آنها درس بیاموزید. دسته دیگر دانا هستند ولی نمی دانند که دانا هستند، آنها فراموش کار می باشند، به آنها یادآوری کنید. دسته سوم …
ادامه مطلب »برزگر و مرضیه؟
روی تخت که دراز میکشیدم، حواسم به تلفنِ توی راهرو بود که مرتب زنگ میخورد. هر بار یکی از بچهها را صدا میکردند، اما در همه این سالها هیچکس به من زنگ نزده بود. دوباره صدای زنگِ تلفن آمد. یکی گوشی را برداشت و بعد داد زد: «برزگر. برزگر!» تا …
ادامه مطلب »دزد و منصب دولتی؟
وکیلی،دزدی را دید که برای اعدام میبردنش؛با خود بگفت: در حقیقت کشتن این دزد واجب است چون بدون لباس رسمی و منصب دولتی،می خواهد دزدی کند.
ادامه مطلب »پسرک …
پسرک جلوی خانمی را میگیرد و با التماس میگوید : خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد! پسرک گفت، زیباست، چه کفش های قشنگی دارید ! زن لبخندی زد و با غرور …
ادامه مطلب »واعظی بر منبر؟
واعظی بر منبر میگفت: هر که نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه درنیاید. رندی از پای منبر برخاست و گفت: ای شیخ, شیطان در بهشت در جوار خداوند به نزد ایشان رفت و آنان را بفریفت، چگونه میشود که در خانه ما از اسم ایشان …
ادامه مطلب »شیخ و مرد فقیر؟
فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک برای خنک نگه داشتن روغن استفاده نمود به او گفتند: پوست روباه حرام است. او برای نظر خواهی نزد یک شیخ رفت و سوال کرد. شیخ عصبانی شد و گفت: تو …
ادامه مطلب »