روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد. شوهرش گفت: کیست ؟ زن جواب داد،: فقیر است برایش غذا میبرم شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به …
ادامه مطلب »خار خندید …
خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید ، خار رنجید ولی هیچ نگفت ساعتی چند گذشت،گل چه زیبا شده بود،دست بی رحمی نزدیک آمد، گل سراسیمه ز وحشت افسرد ،لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید، خار با …
ادامه مطلب »مانند کرم زندگی میکرد؟
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او …
ادامه مطلب »مسئولان خواب خواب…
«زندگی» با روزی ۱۵۰۰ تومان! به گزارش ایسنا، اگر از هرمزگان به سمت شرق بروی به شهرستان «بشاگرد» میرسی؛ نامی آشنا که سالهاست با عنوان «محرومیت» گره خورده است. در روستاهای بشاگرد کم نیست تعداد کپرنشینانی که خیلی خوب یاد گرفتهاند با فقر و نداری بسازند. فقر را هم کنار …
ادامه مطلب »فریاد کشید اما…
یکی از بزرگترین ثروتمندان یهودی در انگلستان زندگی می کرد. او “رود تچلد” نام داشت. بخاطر ثروت زیادش گاهی وقت ها به دولت انگلستان هم قرض می داد!!! گاو صندوقی داشت به اندازه یک اتاق و بخش عمده ای از آن مملو بود از پول، طلا و اسناد املاکش. روزی …
ادامه مطلب »با ارزش ترین چیز دنیا…
روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تو را تنبیه نمی کنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری …
ادامه مطلب »راز خوشبختی؟!
راز خوشبختی کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین انسان جهان بیاموزد ، پسرک چهل روز در بیابان راه رفت تا به قلعه باشکوهی بالآی کوه رسید ، مرد فرزانه ای که پسرک می جست در آن جا می زیست . قهرمان ما وارد تالاری شد …
ادامه مطلب »از گابریل گارسیا پرسیدند!؟
از گابریل گارسیا پرسیدند: اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟ گفت: ۹۹ صفحه رو خالی میذارم….صفحه ی آخر….سطر آخر می نویسم….. “یادت باشه دنیا گرده … هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی شاید در نقطه شروع باشی….” زندگی…. ساختنی ست… نه ماندنی…. بمان …
ادامه مطلب »خودکشی نکردن با یک روبان آبی.
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: …
ادامه مطلب »مقدارى گوشت از رانش؟!
حکمت خدا خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد: که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن ! و از پنجمى بگریز! پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه …
ادامه مطلب »