علی

به انوشیروان نوشتند..

ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ …

ادامه مطلب »

شیخ و طی الارض

شیخی وارد روستایی شد و ادعا کرد طی الارض میکند و از آینده خبر دارد. مردمان زیادی دور وی جمع شدند و وی را بسی عزیز و گرامی داشتند و به وی منزلی دادند تا در آن سکنی گزیند. زن باهوشی از اهالی روستا شیخ را به همراه کد خدا …

ادامه مطلب »

سیصد سال با داروها …

لقمان حکیم گفت: من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست! کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟ لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛”مقدار دارو را افزایش بده! …

ادامه مطلب »

طنز خریت..

یک روز آدم با خر تصمیم گرفتند مهم‌ترین داشته و اندوخته‌ی خود را رو کنند تا طرف مقابل بیازماید و ببیند چه کسی داشته‌ی مهم‌تر و با ارزش‌تری دارد آدم آدمیت را رو کرد خر در لباس آدمیت رفت و آزمود و بیرون آمد و گفت خیلی سخت بود سوختم …

ادامه مطلب »

مردی برای خود خانه ای…

مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد …

ادامه مطلب »

هر کس یک قاسم میخواهد

قدیم‌ها یک کارگر عرب داشتم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کاره‌ی کارگاه. حضور و غیاب …

ادامه مطلب »

دلم برای سادگی تنگ شده..

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با …

ادامه مطلب »

معامله شو خی بردار نیست؟

خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم. یک پسر …

ادامه مطلب »

بهای یک سنت؟

پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت …

ادامه مطلب »