مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا: «وقت رفتنه!» مرد: «به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم!» خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.» مرد: «در جعبهات چی دارید؟ خدا: «متعلقات تو را.» مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ …
ادامه مطلب »