بلدرچین و مزرعه گندم
🔹بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
🔸هر روز از بچههایش میخواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور میکنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیدهاند.
🔹یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجهها به او گفتند:
اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: «همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایهها و دوستان برویم و از آنها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند.»
🔸مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها میخواهند مزرعه را درو کنند.
🔹بلدرچین گفت:
نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
🔸روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجهها به مادرشان گفتند:
صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: «برو به عموها و داییها و پسرخالههایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید.»
🔹بلدرچین گفت:
نترسید، فردا هم این مزرعه را کسی درو نمیکند.
🔸روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچهها گفتند:
صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: «انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمیکند.
🔹پسرم، گندمها رسیدهاند. نمیتوان بیش از این منتظر ماند. برو داسهایمان را بیاور تا برای فردا آمادهشان کنیم. فردا خودمان میآییم و گندمها را درو میکنیم.»
🔸بلدرچین گفت:
بچهها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام میدهد.
منبع: t.me/masaf