مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر میآیی؟»
🔺جواب میداد:
«یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم!»
🔹یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
🔹مرد تدریس هم میکرد.
🔹هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود.
🔹یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
🔹مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمیکرد و عذر میخواست.
🔹 یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شدهاند.
🔹مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش میکشید. به فکر فرو رفت.
🔹باید کاری میکرد. باید خودش را اصلاح میکرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید.
🔺او میتوانست بازیگر باشد.
🔹از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر میشد. کلاسهایش را مرتب تشکیل میداد و همه سفارشات مشتریانش را قبول میکرد.
🔺او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد.
🔹وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دستهایش را به هم میمالید و با اعتماد به نفس بالا میگفت: «خب بچهها، درس جلسه قبل را مرور میکنیم.»
🔹سفارشهای مشتریانش را قبول میکرد اما زمان تحویل، بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد.
🔺تا حالا چند بار مادرش مرده بود،
دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود
و دهها بار به خواستگاری رفته بود.
🔹حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده،
مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده
و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شدهاند!
🔺 اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است، همانند بقیه مردم!
برچسب هاداستان زندگی ما چرا دیر میآیی؟