گویند سه نفر بخیل در بیابانی چیزی یافتند و در تقسیم آن کارشان به منازعه کشید.
در این اثنا ء ملکزاده ای با خدم و حشم برآنها بگذشت وعلت بحث را بپرسید.
گفتند : به واسطه ی بخل فطریی که داریم ،هیچ کدام راضی نمی شویم دیگری از این مال مفت بهره برد واین است که در تقسیمش فرومانده ایم .
ملکزاده گفت : هر یک درجه ی بخل خود را بیان کند تا من مال را به آن که بخیل تر است بدهم .
یکی از سه نفر گفت : بخل من به حدی است که یک دینار به عزیزترین فرزندان خود ندهم ومال خود را به آنها رواندارم.
دیگری گفت : من به اندازه ای بخیلم که اگر دیگری به دیگری چیزی ببخشد ،چشم ودلم می سوزد و خلقم تنگ می شود .
سومی گفت : بخل آن است که من دارم ؛ زیرا اگر کسی به خود من چیزی ببخشد ؛
جگرم آتش می گیرد واز غصه و حسد هلاک می شوم.
ملک زاده فرمان داد تا بخیل سوم را بکشند و دومی را تبعید نمایند واموال بخیل اول را ضبط کنند و آن مال را بین مستمندان تقسیم کرد.
خسته نباشید مرسی به خاطر این
وبسایت فوق العاده
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران وبسایت
به این خوبی سپاسگزارم