علی

حسادت؟؟

روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات کرد. این دو دوست بینوا که تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌کردند، همچون دو روی یک سکه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند. پادشاه که آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی کند. پس به هر کدام …

ادامه مطلب »

وضعیت قرمزی که هرگز اعلام نمی شود!

وضعیت قرمزی که هرگز اعلام نمی شود! ۱. مرداد ۱۳۴۴ نتایج بررسی مهاجرت که توسط سازمان ملل انجام شده بود، ایران را از لحاظ مهاجرت اتباع به کشورهای دیگر در ردیف پنج کشور آخر جدول نشان می‌داد (نزدیک به صفر). ۲. این بررسی ده سال بعد در سال ۱۳۵۴ نیز …

ادامه مطلب »

بستنى وانیلى و مشتری مدارى؟

بخش پونتیاک شرکت خودروسازى جنرال موتورز شکایتى را از یک مشترى با این مضمون دریافت کرد: «این دومین بارى است که برایتان مى‌نویسم و براى اینکه بار قبل پاسخی نداده‌اید، گلایه‌اى ندارم؛ چراکه موضوع از نظر من نیز احمقانه است! به هر حال، موضوع این است که طبق یک رسم …

ادامه مطلب »

قورباغه ها؟؟

مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند. لک لک‌ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک‌ها …

ادامه مطلب »

برو بدترین بنده مرا بیاور ..

خداوند روزی به موسی گفت: برو بدترین بنده مرا بیاور .. موسی رفت یکی از گناهکارهای درجه یک را پیدا کرد و وقتی میخواست با خود ببرد، گفت نکند یک موقع این آدم توبه کرده باشد و من فکر کنم که این بنده ی گناهکار می باشد، رهایش کرد. رفت …

ادامه مطلب »

قصاب و استخوان…

قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش می چکید . همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بود، بردند . حکیم بعد از ضد عفونی زخم می خواست آن را ببندد که متوجه شد لای …

ادامه مطلب »

آینده…

روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر. مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند. مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می خورد. پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد. مرد خودش نعل را برداشت و توی …

ادامه مطلب »

سه قدیس فقیر…

در بخش دورافتاده‌ای از روسیه قدیم کنار دریاچه‌ای منطقه ای قرار داشت که به خاطر وجود سه قدیس مشهور شده بود. مدتی نگذشت که مردم از اقصی نقاط کشور برای دیدن آن سه قدیس به آنجا می‌آمدند. کشیش ارشد کلیسا نگران این موضوع شد. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ او …

ادامه مطلب »

درخشش بی ارزش(+عالی)؟

درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد، جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است. با خودم فکر کردم در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است …

ادامه مطلب »

به ملانصرالدین گفتن: آش بردن،گفت:به من چه؟ گفتند آخه خونه شما بردن،گفت:به شما چه؟؟ این حکایت باید بشه سرلوحه ی زندگیمون! خیلی وقتا دنبال دانستنش نباش ندونی راحت تری.

ادامه مطلب »